خادمان حریم رضوی با سلام و صلوات روبهروی بخش دیالیز ایستاده بودند و چشمهای مشتاق بیماران دیالیزی از پشت در شیشهای بخش به آنها نگاه میکرد تا هر چه زودتر داخل شوند و چشمهای بارانیشان را به قدمهایشان بدوزند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از مشهدمقدس، هر چه روزها و ساعتها به میلاد امام رضا (ع) نزدیکتر میشوند، دل برای زیارت حضرتش از خود بیخودتر میشود. آدم دوست دارد قفس تنگ تنش را پاره کند و خودش را برای تصفیه روح به طواف آن بقعه مبارکه برساند، اما گاهی اوقات مانع این عزم سفر کردن به خانه محبوب، نه مشکل مالی است و نه حتی سرشلوغیهای زندگی عصر تکنولوژی، بلکه مشکل، دردمندی تن است که برای رسیدن به پابوس امام رئوف، قدمها را یاری نمیکند.
اما حرمان در بارگاه سلطان معنایی ندارد و این بار نیز، خادمان شاه خراسان، به عادت هر ساله، خود به دیدار بیمارانی آمدند که چشمهایشان از پنجرههای سرد بیمارستان هفده شهریور به پرچم سبز آقایشان در دست خدام گره خورده بود تا به برکتش دلگرم شوند.
سلام و صلوات
خادمان حریم رضوی با سلام و صلوات روبهروی بخش دیالیز ایستاده بودند و چشمهای مشتاق بیماران دیالیزی از پشت در شیشهای بخش به آنها نگاه میکرد تا هر چه زودتر داخل شوند و چشمهای بارانیشان را به قدمهایشان بدوزند.
یکی از خادمها جلوتر از بقیه، به عیادت بیماران میرفت و نغمهسرایی میکرد و دانه به دانه دلهای رنجور این بخش را با خودش به حرم میبرد و به ضریح نور گره میزد.
پیرمردی که رگهایش را به دستگاه دیالیز سپرده بودند سرش را روی یکی از دستهایش انداخت و چشمهایش را که از اشک سرخ شده بود بست. کنار تختش ایستادم و یک دستمالکاغذی درآوردم: «آخرین بار کِی رفتید حرم؟» دستش از جای سوزنها کبود شده بود. سرش را با آه تکان داد و گفت: «یک ماه پیش. خیلی دیر. خیلی دور»
اسمش حاج غلامرضا بود، مثل تمام رضاها و غلامرضاهای مشهد گفتم: «حاج آقا، چه حکمت است که اینجا از هر دو نفری که اسم میپرسم یکیشان یا رضا است یا غلامرضا؟» خندید، خندهای که با تحمل درد قاطی شده بود، گفت: «ما قربان امام رضا شویم. مگر چی داریم غیر از او؟»
گفتم: «حاج غلامرضا، چند سال است دیالیز میشوی؟» بسته نبات تبرکی که خادمها روی تختش گذاشته بودند را بوسید: «پنج سال، اما به لطف علی بن موسی الرضا سرحال هستم. خود حضرتش هوای ما غلامرضاها را دارد. نمیبینی چطور خادمهایش را فرستاده دیدنمان؟»
ما امام رضا داریم
خادم کنار یکی از تختها که نمیتوانست از پرچم سبز حرم دل بکند ایستاده بود و میخواند تا دل پیرزن دیالیزی آرام بگیرد: «ما گره گشا داریم، دافع البلا داریم، هرکسی کسی دارد، ما امام رضا داریم» پیرزن که سوز شعر به دلش نشسته بود با کمک پرستار بخش، نیمخیز شد و پرچم را به صورتش کشید: «ما امام رضا داریم.»
همه به گریه افتادند و خادمها رفتند تا به بخش مراقبتهای ویژه نوزادان سر بزنند. جلوی در خروجی بخش، آخرین تخت بود. دختری کنار مادر نشسته روی این تخت، ایستاده بود و شانههای مادر از حسرت دیدار یار میلرزید. سلام دادم. اسم دختر، عصمت بود، بانویی که او نیز مادر شده بود اما نمیتوانست به قول خودش، «ننه جان» را به امان خدا رها کند. پدر دیالیزی عصمت، پنج سال پیش به رحمت خدا رفت و حالا عصمت، خانه و زندگیاش را ترک گفته بود تا اینبار، مادر دیالیزیاش را با چنگ و دندان حفظ کند!
دستش را گرفتم: «با دیدن خادمها از امام رضا چه خواستی؟» به هقهق افتاد: «امروز صبح، همین یک ساعت پیش که با همسرم داشتیم ننه جان را برای دیالیز میآوردیم بیمارستان، از جلوی حرم رد شدیم. ننه جان خیلی آشوب شد. دستش را گذاشته بود روی دستگیره در که میخواهم بروم زیارت. نمیتوانستم ببرمش زیارت. شلوغی برایش خوب نیست. گفتم نمیشود ننه جان، باید برویم بیمارستان. ننه چیزی نگفت و از همان توی ماشین به آقا سلام داد اما فهمیدم دلش شکسته».
سر ننه را بوسیدم: «دلت روشن ننه جان، پرچم حرم را برایت آوردند. دخترت گفت از توی ماشین به آقا سلام دادی» ننه جان با چشمهای بادامی و خیس، بسته نبات را روی سینهاش فشار داد: «آقا جان جواب سلامم را داد، علی بن موسی جواب سلامم را داد».
عشقی جان فزا
خادمها از بین راهروهای بلند و باریک و سفید بیمارستان میگذشتند و هر لحظه، دستی به شانههایشان کشیده میشد. پیرمرد لاغراندام با دستی پر از برگههای آزمایش و ام آر آی به سمت صندوق میرفت که خادمها را دید. فقط خدا میداند که چطور با تمام جانش دوید، آن هم فقط برای اینکه دستی به تبرک بر شانههایشان بکشد و آن دست را روی صورتش بگذارد.
هر چه که بود، این رفتار، ناشی از عشق بود، عشقی که پیرمرد ناخوش احوالی چون او را اینطور مشتاقانه به تند کردن قدمهایش کشاند.
بخش فرشتهها
پشت سر خادمها و به سوی بخش نوزادان راه افتاده بودم که بیشتر و بیشتر شدن جمعیت، توجهم را جلب کرد،همه میخواستند بخشی از کاروان خادمان امامِ رضا (ع) باشند. از پلهها بالا رفتیم و دوباره چشمها اختیار از کف داد. کنار یکی از پرستارها ایستادم و به اتیکت روی مقنعهاش نگاه کردم. اسمش را هاشور زده بود و فقط «شمسایی» و زیرش که نوشته بودند «کارشناس پرستاری» مانده بود. مدام از این اتاق به آن اتاق سر میزد و حال مادرهای جوان را میپرسید. پشت سرش رفتم و گفتم: «مادرها که خادمها را میبینند چه حس و حالی دارند؟»
خندید: «یک حس خیلی خوب. متوجه هستید که در چه شرایط سختی هستند اما پرچم آقا علی بن موسی الرضا را که میبینند همه دردها یادشان میرود. چطور بگویم؟ باور کن احساس خوبشان گفتنی نیست. خودت نگاهشان کن» به طرف زنها چرخیدم و گفتم: «بله واقعا گفتنی نیست؛ راستی، امروز چند تا نوزاد به دنیا آمدند؟» با ذوق انگشتش را به علامت پیروزی بالا آورد: «دو تا»
محمد ابراهیم و هانا
زهرا خویدار، همان زن جوانی بود که امروز محمدابراهیمش به دنیا آمده بود پیدایش کردم. جانی برای بلند شدن نداشت و از میان در نیمهباز اتاق بستری دو، چشمش به پرچم بود. رفتم داخل و دلم با دیدن محمدابراهیمِ سرخ و سفید و تپلش غنج رفت. آرام خوابیده بود و دست کوچکش زیر سرش بود،تبریک گفتم گریه کرد: «خادم دوشنبههای حرمم فکرش را نمیکردم روز تولد پسرم بتوانم با پرچم آقا امام رضا متبرکش کنم. محمدابراهیمم را به خود آقا سپردم که بیمهاش کند.»
با وجود اهمیت رعایت پروتکلهای بهداشتی اما نتوانستم مقاومت کنم و دست محمدابراهیم را بوسیدم و برای پیدا کردن دومین نوزاد بیرون آمدم، ولی این نوزاد عجول، خودش مشتاقتر بود و جلوتر از من، بیرون آمده بود. هانا را خالهاش توی بغل خادم گذاشت و گفت: «برایش دعا بخوانید» خادم هانا را بغل گرفت. توی گوشش اذان خواند و بعد سه بار یا علی بن موسی الرضا گفت. هانا کوچولو خندید و مادرش در اتاقی که پر از عطر امید و زندگی بود، اولین شیر هانا را با عطر حرم به او نوشاند تا یادگاریترین یادگار عمر بلند، عکس با پرچم و خادمان امام رئوف باشد و دوباره پشت سر خادمها راه افتادم یک بیمارستان، چشم به راهشان بود.
انتهای پیام/282/